چهل‌سالگی سرو/

نگاهی به زندگی شهید «محمدعلی حسینی»    

در سال ۴۷ اول شهریور ماه خانه‌ای در فهرج به نور فرزندی روشن شد که او را محمدعلی نامیدند. محمدعلی اولین فرزند خانواده و به این ترتیب برای خانواده‌اش عزیز بود.
کد خبر: ۴۱۹۰۸۲
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۸ - 28September 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، در سال ۴۷ اول شهریور ماه خانه‌ای در فهرج به نور فرزندی روشن شد که او را محمدعلی نامیدند. محمدعلی اولین فرزند خانواده و به این ترتیب برای خانواده‌اش عزیز بود.

او دوران کودکی را همچون کودکان دیگر پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد. محمدعلی دوران ابتدایی را گذراند و وارد مقطع راهنمایی شد و تا دوم راهنمایی بیش‌تر نخواند که تصمیم گرفت در راه خدا عازم جبهه شود. او در ابتدا در تاریخ بیست و دوم مهر ماه سال ۱۳۶۵ برای آموزش به تهران اعزام شد و چهار ماه در آنجا آموزش‌های نظامی را دید و در بهمن ماه همان سال برای مرخصی به فهرج برگشت و سپس به منطقه شلمچه اعزام شد.

یک روز در منطقه شلمچه گلوله توپی کنار محمد رضا احمدی همرزم محمدعلی به زمین می‌خورد و مجروح می‌شود؛ وقتی محمدعلی این صحنه را می‌بیند، به شتاب به طرفش می‌رود که دوباره گلوله دیگری به زمین اصابت می‌کند و ترکش گلوله به پشت سر و نخاع محمدعلی اصابت می‌کند و محمد علی به آرزوی زیبای شهادت در راه خدا دست می‌یابد و در ۲۲ فروردین ماه ۱۳۶۶  شهد شهادت را نوشید.
 
اشرف شیخ نیا، مادر شهید:
 
محمدعلی هر وقت از سر کار برمی‌گشت، دنبال این بود که پدرش را پیدا کند و کمک حالش باشد. روزی که می‌خواست برود و خداحافظی کرد تا دم در رفت و دوباره برگشت و یک قلم را که من از مکه برایش آورده بودم و خیلی برایش عزیز بود را داد به دست خواهرش و گفت این قلم را نگهدار؛ چون آنجا گم می‌شود و رفت و دیگر برنگشت.
 
نحوه‌ی اطلاع از خبر شهادتش:
 
بیست روز بود که اسباب‌کشی کرده بودیم و آمده بودیم خانه جدید و داشتم تمیزکاری می‌کردم که الان فرزندانم می‌آیند اینجا، که زن همسایه به در منزلمان آمد و گفت که از محمدعلی خبر داری؟ گفتم: نه و من دیدم چشمش پر از اشک شد. پرسیدم چی شده و او جواب داد که چیزی نیست و گریه‌ام به خاطر این است که بچه‌ها در جبهه‌ها دارند می‌جنگند. وقتی که من آمدم داخل خانه، باز دلم آرام نگرفت.
 
دوباره بیرون آمدم و رفتم خانه برادرم. وقتی که دم در خانه برادرم رسیدم، دیدم که ماشین بزرگش آنجاست؛ پیش خودم گفتم که برادرم دیشب رفته چطور الان برگشته؟ و زن داداشم هم داشت منزل را جارو می‌کرد؛ منم ازش پرسیدم که چرا برادرم آمده؟ گفت: دیشب که غذا خورده در بین راه دلش درد گرفته و برگشته. منم آمدم خانه ولی دوباره دلم آرام نشد و برگشتم به خانه برادرم.
 
دیدم که مرتضی دانش هم در خانه داداشم ایستاده و خیلی ناراحت بود. پرسیدم چطور شده؟ گفت که چیزی نیست و شما برید خانه؛ ولی من رفتم داخل خانه برادرم و دیدم که برادرم گوشه اتاق نشسته است؛ از او پرسیدم که: برادر، نکند محمدعلی شهید شده؟ گفت: نه، دستش شکسته! و من دیگر کم‌کم فهمیدم که فرزندم شهید شده.
 
هر سال از ۱۲ روز مانده به نوروز که رفته جبهه و ۳۰ روز بعد از نوروز که خبر شهادتش را آوردند، بسیار خوابش را می‌بینیم و هر زمانی که یک خبری می‌خواهد بشود، من اول خواب او را می‌بینم و بعد چه خبر خوب باشد، چه خبر بد اتفاق می‌افتد.
 
عباس، برادر شهید:
 
موقعی که برادرم به شهادت رسید، من کلاس سوم ابتدایی بودم. او خیلی کمک حال پدرم بود. برادرم در ورزش‌های شنا و تیراندازی مهارت خیلی زیادی داشت و من هم شنا را از او یاد گرفتم. خیلی دوست داشتنی بود و به ما محبت می‌کرد و روحیه خیلی بالایی داشت و همیشه خنده‌رو بود.
 
من خیلی می‌خواستم بدانم که چرا برادرم وصیت‌نامه نداشته؛ تا زمانی که یکی از همرزمانش که تا لحظه آخر همراهش بود را دیدم و این سئوال را از او پرسیدم. او این طور جواب داد:
 
تا موقعی که در آموزش بودیم به فکر نوشتن وصیت‌نامه نبودیم و وقتی هم که به فاو اعزام شدیم؛ چون لحظات اول آزادسازی آنجا بود، منطقه به حدی شلوغ بود که اصلاً فرصت وصیت‌نامه نوشتن را به ما نمی‌داد؛ چون عملیات کربلای ۸ شروع شده بود و نیرو کم داشتند و ما به عنوان نیروی کمکی به آنجا رفته بودیم.
 
به هر حال، من آن زمان دوازده ساله بودم و در مدرسه بودم که خبر شهادت برادرم در مدرسه پیچیده بود و بچه‌ها کم و بیش خبر شهادتش را بهم می‌گفتند. تعطیلات نوروز تازه تمام شده بود که فهمیدم برادرم شهید شده.
 
یک شب که به پایگاه می‌رفت؛ منم با او رفتم و آن شب ما رفتیم گشت پیاده؛ در راه بین بچه‌ها صحبت سر این شد که چه کسی از همه تیراندازی‌اش بهتر است. یکی از بچه‌ها گفت: بیایید تابلویی که در آن نزدیکی بود را بزنیم! حالا از آنجا تا تابلو حدود دوهزار متر بود؛ دو نفر اول تیراندازی کردند که هیچ کدام نتوانستند ولی برادرم توانست آن تابلو را بزند و تا آن زمان هیچ کس باورش نمی‌شد او چنین مهارتی در تیراندازی داشته باشد. یک بار دیگر هم از سپاه آمده بودند تا آموزش تیراندازی بدهند او توانسته بود از ۱۲ تیر، ۱۱ تا را به هدف بزند و مقام اول را در فهرج کسب کند.
 
مهدی حسینی، پسرعموی شهید:
 
من از بچگی با محمدعلی بزرگ شدم و با هم سرکار می‌رفتیم. در زمان جنگ هم، من به عنوان بسیجی و او به عنوان سرباز کمیته به جبهه رفتیم و من در آنجا مجروح شده بودم که او به ملاقاتم آمد و وقتی که به مرخصی آمده بود، من از او گلایه کردم که جنگ، جنگ است و اگر خبری شد و فرضاً زخمی شدیم آن خبر را برای خانواده‌ات نیاور و آن‌ها را نگران نکن و او هم گفت: چشم! و روز ۱۴ فروردین سال ۶۶ زنگم زد و بهم گفت که من دارم میرم عملیات کربلای ۸ شاید چهار پنج روز دیگر خبرم پیش شما برسد و اگر می‌خواهی به پدر و مادرم بگویی بگو.
 
روز نوزدهم فروردین بود که به دکتر گفتم من پادار نمی‌خواهم و دکتر هم به مادرم گفت که او پادار نمی‌خواهد و مادرم هم رفت. رادیو خودم را روشن کردم که اعلام کرد: محمدعلی حسینی شهید شده.
 
محمد رضا احمدی؛ همرزم شهید:
 
غروب بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۶۵ در کمیته انقلاب اسلامی یزد با او آشنا شدم و به اتفاق چند نفر دیگر نماز مغرب و عشاء را خواندیم و بعد از صرف شام با یک مینی بوس به تهران پادگان نصر اعزام شدیم. صبح روز بعد به پادگان رسیدیم و بعد از اندکی استراحت وسایلمان را تحویل گرفتیم. من و محمدعلی در یک گردان و یک گروهان و یک دسته و یک آسایشگاه بودیم؛ حتی تخت خواب هایمان هم کنار هم بود.
 
دوره آموزشی ما به مدت ۴۵ روز به صورت فشرده بود و در طول دوره آموزشی من و محمدعلی دو دفعه با هم مرخصی گرفتیم و به یزد آمدیم. در پادگان او از همه منظم‌تر و باتقواتر بود؛ زودتر از همه برای هر کاری پیش قدم بود؛ خصوصا برای نماز اول وقت. بسیار خوش رو و مؤدب بود؛ در سلام کردن مقدم بود؛ هنگامی که مدت آموزشی ما تمام شد، مدت هفت روز به ما مرخصی دادند و بعد از اتمام مرخصی وقتی که به پادگان برگشتیم حکم من و محمدعلی و چند نفر از بچه‌های یزدی را به تیپ مستقل قوامین مستقر در اهواز که بعداً به لشکر روح الله تبدیل شد، صادر کردند و بعد از چند روز به منطقه فاو عراق اعزام شدیم و در فاو من و محمدعلی با هم در یک سنگر بودیم و همیشه با هم به سنگر نگهبانی می‌رفتیم، با خلوص نیت و جدیتی که داشت مشغول انجام وظیفه می‌شد و بسیار خرسند بود از این که در جبهه و علیه دشمن خدمت می‌کند.
 
خادم مهدی:
 
هر روز در سنگر یک نفر به عنوان خادم مهدی کار‌های نظافت سنگر اعم از گرفتن غذا و شستن ظروف را به عهده می‌گرفت. طبق معمول هر پنج روز نوبت محمدعلی می‌شد؛ به یاد دارم یک روز که نوبتم بود؛ چون شب قبل نگهبان بودم، از شدت خستگی خوابم برده بود و محمدعلی کار‌ها را انجام داده و غذا را برای ظهر آماده و سفره را انداخته بود و بعد به آرامی مرا از خواب بیدار کرد که ناهار بخوریم؛ وقتی بیدار شدم و دیدم که کل کار‌ها را انجام داده خیلی ناراحت شدم و به تندی گفتم: چرا مرا صدا نکردی؟ و او با آرامش همیشگی که در چهره داشت، جواب داد: فرقی نداره!
 
حضور سبز:
 
مدت ۳۲ روز با هم در فاو عراق بودیم و بعد از آن ۲۱ روز مرخصی دادند؛ با هم به یزد آمدیم و بعد از مرخصی با هم به لشکر روح الله واقع در اهواز رفتیم و حدود یک هفته بعد به شلمچه اعزام شدیم. سنگر ما روبروی کارخانه پتروشیمی عراق بود. محمدعلی بسیار تغییر کرده بود؛ به طوری که چهره نورانیش جلب توجه می‌کرد؛ خط خیلی شلوغ بود و درگیری با عراق هر لحظه شدیدتر می‌شد؛ همان روز اول چند تن از دوستان شهید شدند؛ از جمله فرمانده گروهان. تقریباً روز سوم بود که محمدعلی سنگر خود را عوض کرد.
 
خیلی ساکت و آرام بود؛ اصلاً خواب و راحتی نداشت. شب و روز مشغول نگهبانی و پاسداری بود و حتی به جای کسانی که درگیر بودند هم نگهبانی می‌داد؛ کاملاً به یاد دارم که روز نوزدهم فروردین سال ۱۳۶۶ در ساعت ۸ صبح بود که محمدعلی در سنگر نگهبانی بود و من هم مشغول شستن لباسم بودم که صدای نهیب سوت خمپاره آمد و نزدیک سنگر محمدعلی فرود آمد؛ با نگرانی به طرف سنگر او نگاه کردم که ناگهان ترکش به سرم خورد و خون همه صورتم را گرفت.
 
با حال عجیبی که داشتم در میان دود و گرد و غبار به طرف سنگر دویدم که محمدعلی را دیدم که سراسیمه به طرفم می‌آید و در همان لحظه خمپاره دوم کاملاً کنارم به زمین خورد؛ دیگر چیزی نفهمیدم حدود بیست و یک ترکش به بدنم خورد و یک ترکش به سر محمدعلی اصابت کرد و او مانند شمعی پر فروغ ناگهان شعله‌اش خاموش گشت و حضور سبز خود را که نشانه پایداری بود، با خون خود رنگین ساخت و به جهان و جهانیان فهماند که تا آخرین قطره خون خود با دشمنان اسلام ناب محمدی خواهیم جنگید.
 
علی باقری، فرمانده پایگاه در زمان جنگ:
 
محمدعلی علاوه بر کار‌هایی که برای پدرش انجام می‌داد، شب‌ها هم در پایگاه تا صبح کشیک می‌ایستاد. او یک استاد بنای خوبی بود و شب‌ها کار‌هایی برایمان انجام می‌داد؛ مثلاً با کمک چند نفر از نیرو‌ها یک انبار مهمات و اسلحه‌خانه برای ما درست کرد. محمدعلی بسیار خلاق و بدون توقع بود و کارش را به نحو احسن انجام می‌داد.
 
احمد حسینی، فرمانده کنونی پایگاه:
 
من با محمدعلی همکلاس و دوست بودیم. خیلی طبع بلندی داشت. تمام معلمان و دانش‌آموزان از او راضی بودند و هر کاری داشتند او را صدا می‌زدند و او هم انجام می‌داد. از اراده اش تعریف کنم که هر کاری را اراده می‌کرد و تلاش می‌کرد؛ به سرانجام می‌رساند؛ آن هم بنحو احسن؛ بالاخره این قدر پیگیری می‌کرد تا کار تمام شود.
 
در دوران دانش آموزی، فردی بود که هم از لحاظ تربیت‌بدنی ورزشکار قابلی بود؛ چون در رشته‌های فوتبال و پینگ‌پنگ و والیبال فعالیت می‌کرد و هم در درس رتبه بالایی داشت و درسش خیلی خوب بود، مخصوصاً زبان انگلیسی و اینقدر اخلاقش خوب بود که هر موقع از کلاس بیرون می‌آمد، بچه‌ها او را صدا می‌زدند و می‌رفتند بازی و او در ۱۲ سالگی به همراه دایی‌اش به استخر می‌رفت و شنا کردن را به دیگران یاد می‌داد.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار